در جست‌و‌جوی بهشت – رفتن، گریزگاه امنِ آدم‌ها

داستان‌هایی بر مبنای واقعیت از انسان‌هایی که تنها به رفتن فکر می‌کنند

آرام روانشاد – ایران

از لحظه‌ای که سوار ماشین می‌شود، دستمال دستش است و دارد گریه می‌کند. اشک‌هایش بی‌آنکه بند بیایند همین‌طور جاری‌اند. هر چند ثانیه یک‌بار می‌گوید ببخشید و توی دستمالش فین می‌کند. سر و وضع بسیار شیکی دارد. پالتو و چکمه‌هایش جار می‌زند که از برندهای معروف و گران‌اند. وسط هق‌هق‌هایش می‌گوید:

«ببخشید. حالم خیلی خیلی بد است. نمی‌توانم. دست خودم نیست. گریه نکنم، دق می‌کنم.»

جواب می‌دهم که راحت باشد و نگران نباشد. اولین مسافری نیست که اشک‌هایش را می‌بینم و آخری هم نخواهد بود. توی دلم می‌گویم احساساتت را سرکوب نکن و نگذار که احساسات منفی، درونت انباشته شود، آن‌ها را تخلیه کن. گریه کن، فریاد بزن و بدان برای درددل‌کردن هیچ‌کس بهتر از یک غریبه نیست. غریبه دردت را بدون قضاوت می‌شنود. بعد می‌رود و دیگر هیچ‌وقت هم با او چشم در چشم نمی‌شوی. انگار که حرف دلم را خوانده باشد، ناگهان بی‌مقدمه می‌گوید:

«نزدیک یک سال و نیم با هم بودیم. بهم خیانت کرد. ازش جدا شدم. نمی‌توانم دیگر اینجا بمانم. نمی‌توانم. نمی‌توانم.»

و با هق‌هق ادامه می‌دهد:

«دشمنم هم چیزی را که من دیدم، نبیند. توی تختخواب با زن دیگری دیدم‌اش. این ماجرا مربوط به شش ماه پیش است. داشتم فراموش می‌کردم که دو هفته پیش دوباره دیدم‌اش؛ با یک نفر دیگر. تازه فهمیدم یک سال و نیم از زندگی‌ام را با مردی دروغ‌گو و خیانت‌کار بوده‌ام. چقدر احمق بودم که نفهمیدم.»

و این‌بار چنان هق‌هق می‌زند که نگران می‌شوم. از فرط گریه نفسش بالا نمی‌آید. لیوان یک‌بارمصرف در ماشینم دارم. برایش آب می‌ریزم. آدم‌های زیادی در این مدت با حال خراب مسافرم بوده‌اند، اما حال هیچ کدامشان به این خرابی نبوده است. آب را یک‌نفس سر می‌کشد و بعد نفس عمیقی پشت سرش، شاید هم آهی بلند! بریده‌بریده می‌گوید:

«لحظه‌ای که بهم خیانت کرد، برایم تمام شد. فکر کردم تمام شد. هیچ‌وقت تمام نمی‌شود. کاش آدم هیچ گذشته‌ای نداشت؛ چون هیچ‌وقت نمی‌تواند از گذشته‌اش فرار کند. همین دو هفته پیش پشت یکی از چراغ‌قرمزها وقتی منتظر بودم تا چراغ سبز شود و حرکت کنم، خود نامردش را دست‌ در دستِ دختری دیدم. اگر می‌دانستم یک چشم چرخاندن آن بلا را سرم می‌آورد، هرگز سرم را ثانیه‌ای تکان نمی‌دادم. شانس من است که در تهران به این بزرگی باید ناگهان او را ببینم. یک هفته گریه کردم. وااای. باید قیافه دختره را می‌دیدید. اصلاً قابلِ‌مقایسه با من نبود. ببخشید ولی معلوم بود از آن‌کاره‌هاست. مرا ول کرد و رفت با چنین دخترهایی بُر بخورد. من که دنیا را به پایش ریختم. اعتماد‌به‌نفسم را از دست دادم. نمی‌دانم من چه عیبی داشتم که آن دخترهٔ ایکبیری را به من ترجیح داد. تمام این شهر جلو خانواده من سر خم می‌کنند. پدر و مادرم به‌خاطر من تحویلش می‌گرفتند وگرنه در حالت عادی پدرم حاضر نبود دربانیِ شرکتش را هم به او بدهد. اما به‌خاطر من مدارا کردند. به تصمیمم احترام گذاشتند. من پدر و مادرم را هم عذاب دادم. حالا هم به‌خاطر فراموش‌کردنش باید آوارهٔ غربت شوم.»

یواش‌یواش قبل از اینکه بقیهٔ ماجرا را از دهان خودش بشنوم، حدس می‌زنم ماجرا چیست. دختری نازپرورده از خانواده‌ای پولدار که همیشه تحسین شده است و همه آرزویش را دارند و در باورش نمی‌گنجد کسی پیدا شود که او را نخواهد. او را پس بزند و برود با کس دیگری که به‌قول خودش از او خیلی پایین‌تر است. با هق‌هق می‌گوید:

«بعد از آن روز آن‌قدر شوکه‌ام که نمی‌توانم رانندگی کنم. مادر و پدرم دیدند حالم این‌قدر خراب است، گفتند بیا مدتی برو پاریس پیش برادرت. برای خودت توی اروپا بگرد تا از سرت بیفتد. پدرم گفت چرا همیشه فکر می‌کنی مشکل از توست. مشکل از تو نیست. از آن الدنگ است که این‌همه پول خرجش کردی و بی‌لیاقت بود. مدت‌ها قبل از اینکه خودم مچش را بگیرم، به کارهایش شک کرده بودم. احساس می‌کردم که رفتارهایش فرق کرده است. خیلی سرد با من برخورد می‌کرد. احساس می‌کردم که آن عشق و علاقهٔ قبلی را ندارد. نخواستم قبول کنم تا با چشم خودم دیدم. سرزده رفتم خانه‌اش. سوئیتی که خودم برایش اجاره کرده بودم. وگرنه او که گور نداشت تا کفن داشته باشد. فروشندهٔ فروشگاه پیانوفروشی بود. رفته بودم پیانو بخرم. با یک نگاه عاشقش شدم. فقط سر و شکل داشت وگرنه در هفت آسمان یک ستاره هم نداشت. روزی که آن اتفاق افتاد، از صبحش دلم شور می‌زد. تلفن زدم، جواب نداد. بلند شدم رفتم آنجا. کلید انداختم. کلید سوئیت را داشتم. در از داخل قفل بود. با وقاحت از داخل خانه گفت آنا برو. الان نمی‌شود بیایی داخل. گفتم در را باز کن. وگرنه قیامت به‌پا می‌کنم و جلوی همسایه‌ها آبرویت را می‌برم. در را باز کرد و رفتم تو و… »

و دوباره گریه حرفش را قطع می‌کند. راستش به‌شدت متأثر شدم. تماشای اینکه ببینی انسانی به‌هر دلیل ویران شده، کار راحتی نیست. حتی اگر او آدمی حق‌به‌جانب باشد که فکر کند به‌واسطه ثروتش برتری دارد.

«نمی‌دانید چه شوکی به من وارد شد. از آن لحظه تا شش ماه آدم دیگری شدم؛ افسردگیِ شدید. دکتر گفت باید بستری شوم، ولی مادر و پدرم قبول نکردند و گفتند خودشان از من مراقبت می‌کنند. روزهای وحشتناکی بود. از انجام کوچک‌ترین کارهایم عاجز بودم. حتی نمی‌توانستم دست‌شویی بروم. غذا را تف می‌کردم. مدام به دستم سرم وصل بود. پدرم با یک تلفن کاری کرد که از آن سوئیت پرتش کردند بیرون. فهمید که احترامش را به‌واسطه من داشته. گفتم می‌آید به دست و پایم می‌افتد. اما نیامد. مرا به هیچ گرفت. از سوئیت شیک نیاوران برگشت به خانهٔ درب‌وداغان پدری‌اش در نظام‌آباد. اما عین خیالش نبود. به من گفت: «مگر من گفتم این کارها را برایم بکن؟ خودت کردی. من برای پول شماها تَره هم خورد نمی‌کنم. شما پولدارهای افاده‌ایِ بر ما مگوزیدها.» باورم نمی‌شد این حرف‌ها را بزند. بارها تصمیم گرفتم بروم و بکشمش. واقعاً به کشتنش فکر می‌کردم. احساس کسی را داشتم که ورشکست شده و همه‌چیزش را باخته. بعدها که به‌خاطر مصرف داروهای قوی بهتر شدم و جلسات روانکاوی‌ام شروع شد، به دکتر گفتم که احساس زیان می‌کنم. دکتر گفت به‌خاطر این است که بیش‌ازحد برایش مایه گذاشتم و آن‌قدر که بخشیده‌ام، دریافت نکرده‌ام. گفت از این به‌بعد مراقب باشم که به‌هر آدمی به‌اندازهٔ لیاقتش بها بدهم. خودم می‌دانم که اشتباه کردم. همه‌چیز برعکس بود. من هر چه را داشتم، خالصانه به او دادم. پول به پایش ریختم. برای تولدش بردم‌اش سفر تایلند. پدرم و مادرم می‌گفتند کمی سیاست داشته باش. نکن این کارها را! اما دست خودم نبود. نمی‌توانستم سیاست به‌خرج بدهم. یعنی اگر می‌خواستم هم نتیجه افتضاح از آب در می‌آمد. پس همیشه آن‌جوری رفتار می‌کردم که دوست داشتم. حالا که به آن روزها فکر می‌کنم، می‌بینم اگر پدر و مادرم دربست مراقب‌ام نبودند، هیچ بعید نبود او را بکشم. آن روزها بود که فهمیدم آدم‌ها چطور یکهو قاتل می‌شوند. اما خب، من خوش‌شانس بودم که پدر و مادر خوبی دارم که سرزنش‌ام نکردند. کنارم بودند. پیش دکتر خوبی رفتم. تازه حالم بهتر شده بود که دو هفته پیش ریختِ نحسش را دیدم. نه اینکه حسرت بخورم چرا از دستش دادم. خلایق هر چه لایق. از خودم عصبانی‌ام که چرا آن‌قدر احمق بودم. به‌خاطر قیافه‌اش عاشقش شده بودم. منی که با یک اشاره پسر وزیر به پایم می‌افتاد، به چه خفتی تن دادم. به پدر و مادرم گفتم این دفعه دیگر دکتر کارساز نیست. می‌خواهم از اینجا دور شوم. بروم. نبینم. نشنوم. فراموش کنم. می‌خواهم بروم دور، خیلی دور، جایی که خودم را فراموش کنم، فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم، می‌خواهم از خودم بگریزم، بروم خیلی دور، جایی بروم که کسی مرا نشناسد، کسی زبان مرا نداند. معلوم نیست. ممکن است دوباره جای دیگری در این شهر باهاش رو‌به‌رو شوم. می‌روم و وقتی برمی‌گردم که ماجرا واقعاً برایم تمام شده باشد. آن‌ها هم گفتند فکر خوبی است. برو پاریس پیش برادرت. برادرم دعوت‌نامه فرستاده. آمدم پیش وکیل تا از سفارت فرانسه وقت بگیرد. دلم می‌خواهد کارهایم زود انجام شود و بروم. طاقت ماندن در تهران را ندارم. تا ویزایم بیاید می‌روم ویلایمان شمال. هوای این شهر برایم سمی است، چون او در این شهر نفس می‌کشد.»

رفتن… رفتن… رفتن…  

بیشتر آدم‌ها برای فراموش‌کردن رفتن را انتخاب می‌کنند. رفتن از آن کوچه، محله، شهر و اگر پولش را داشته باشند، رفتن از آن کشور. 

یکی برای فراموش‌کردنِ قیمت دلار می‌رود. یکی برای فراموش‌کردنِ طرح صیانت از حیوانات، یکی برای فراموش‌کردنِ ظلم و استبداد و یکی هم برای فراموش‌کردن عشق. کافی است آد‌م‌ها حس کنند که دلیلِ ماندن را از دست داده‌اند. آن‌وقت است که باروبندیلشان را جمع کرده‌اند و برای همیشه رفته‌اند.

ارسال دیدگاه